حال امروزمان..
بعضی اوقات خیلی دوست دارم با یکی حرف بزنم یکی که فقط بشنوه و فقط و فقط گوش باشه بگم و بگم و بگم اخرش بفهمم که طرف کر بوده....اما اکثر اوقات مخاطبم خدایه اون که فقط حرفامو میشنوه و دق و دلی هامو سرش خالی میکنم مثل یه بچه کوچولوی لجباز باهاش قهر میکنم و باز شرمنده بزرگیش میشم و تو اغوشش بلند بلند گریه میکنم و او باز هم مثل همیشه با یه لبخند از سر تقصیراتم میگذره ... حس وحال کودکی رو دارم که تو شلوغی بازار دنیا گم شده ..از ترس نامردان عالم در جایم میخکوب شده ام توان برداشتن قدمی رو ندارم تنها سر میچرخانم تا تو رو پیدا کنم ..بیا خدا بیا و این بار هم بزرگی کن دستان یخ زده از ترس مرا در گرمای دستان پر از مهرت گرما ببخش چشمان حیران منو ...
نویسنده :
مامان چند تا فرشته
3:14